پيوند عاشقانه ي ماپيوند عاشقانه ي ما، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 27 روز سن داره
بابا حجتبابا حجت، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره
مامان ايلقارمامان ايلقار، تا این لحظه: 38 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره
اسرااسرا، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

درد دل های مادر دختری

خستگی

R Javidi: خسته شدم. هرچند این روزها این کلمه خیلی از زبانم جاری میشه. به این فک میکنم که آیا اسم این حس خستگیه یا یه چیز دیگه.از دست آدمهای دوروبرم خسته ام.از این خسته ام که همیشه من باید به صورت و حالات و رفتارشتوجه کنم تا ببینم اگه ناراحته اگه دلگیره زود دلیلشو جویا بشم و همیشه با هودم این ناراحتی رو حمل کنم که نکنه من کاری کردم که عزیزم از من ناراحت شده باشه. خسته ام ازینکه در یه رابطه ی دونفره وظیفه همش با منه انگار من فقط باید درک کنم بفهمم.و هیچ انتطار متقابلی از طرفم نداشته باشم. خسته ام ازینکه یه بار یه نفر ازم نپرسید فلانی چرا ناراحتی منم فقط بگم که چرا ناراحتم و تموم شه.انگار نه خودم مهمم برا کسی نه ناراحت بودنم مهمه. خس...
8 مهر 1396

چهارشنبه 5 مهر 96

فدات بشم من عزیز دلم. دیروز خاله سمیه ات اینا اومدن خونه ما و تو چون سرت شلوغ بود خوشحال بودی.هنوزم که هنوزه چون نمیتونم برای تربیت تو کتاب بخونم و بر اساس اونا عمل کنم باز هم ناراحتم. بعد ازین سعی میکنم بیشتر تلاش کنم.  
6 مهر 1396

سه شنبه 4 مهر 96

بعد از صحبت هایی که دیروز اینجا نوشتم و درددل هایی که کردم تصمیم گرفتم بر خلاف همیشه که از همسری انتظار داشتم خوب باشه و بگه و بخنده و لحظات خوشی رو برای ما رقم بزنه،‌دیروز سعی کردم خودم یه کارهایی بکنم. سعی کردم شاد باشم از وقت و زمان برا شاد بودن و شاد شدن استفاده کنم. منی که همش مینالم ازین که صبح ها اداره ام و بعد از ظهر ها تو آشپزخونه . دیروز تو ماشین که بودیم رفته بودیم برا اسرا کاپشن و لباس زمستانی بگیریم تو ماشین از فرصت استفاده کردم برا خندودن اسرا. و شوخی با حجت و خندیدن.ازونجا هم برگشتیم زود شام خوردیم و رفتیم هیات عزاداری. دختر گلم دیشب داشتم بهت سینه زدن و حسین حسین گفتن و یادت میدادم. تو هم داشتی به سینه ی من میزدی د...
5 مهر 1396

دوشنبه 3 مهر 96

سلام گلم. الان که من اینجا دارم برای تو می نویسم به احتمال زیاد تو خواب نازی. انشالله که تو خوابی البته. دیروز همین جا تصمیم گرفتم که در مقابل تو پر انرژی تر باشم خستگی های محیط کارمو بهت انتقال ندم. باهات بازی کنم. روت عصبانی نشم. ولی مثل اینکه من آدم بشو نیستم. دیروز روز سخت و طاقت فرسایی بود. روز بازگشت مامان جونت از کربلا بود صبح قرار بود همه برن فرودگاه پیشواز مامان ولی من چون سرکار بودم نتونستم برم چون باباییت شیفتش بعد از ظهر بود قرارمون بر این بود که من 2 ساعت مرخصی ساعتی بگیرم برسم خونه تا اون بره سرکار اما از طرفی تو خونه مامانم هم رفت و آمد زیاد بود و باید به اونجا هم زود میرفتم این جوری تصمیم گرفتیم که من برم خونه ی مامان ...
4 مهر 1396

صحبت های مادر و دختری

عزیز دلم ازین ناراحتم که چرا وقتی ناراحتم و دلم گرفته میام اینجا و میخوام باهات درد دل کنم. عین بنده ی ناشکری که وقت خوشی و شادی یادی از خدا نمیکنه اما وقت مصیبت و گرفتاری دست از سر خدا برنمیداره. راستش اینو میدونم که آدمی که خودشو دوست نداشته باشه نمیتونه کس دیگه ای رو دوست داشته باشه. مصداق بارز من. گاهی وقتا شدید از خودم انتقاد میکنم به خودم میگم از سری بعد این کار و نمیکنم این حرفو نمیزنم اینجوری رفتار میکنم اما سری بعد هم همون آش و همون کاسه. و باز منم و انتقاد از خودم  نمیدونم یه جورایی سررشته ی زندگیمون از دستم در رفته. گاهی وقتا به این فک میکنم که عجب زندگی پوچی داریم. گاهی وقتا از سرکار رفتنام بیزار میشم. ب...
3 مهر 1396
1